فریدون فرخزاد

در نهایت جمله اغاز است عشق

فریدون فرخزاد

در نهایت جمله اغاز است عشق

درد

درد است درد پیری کانرا دوا نباشد 

وین گردشت شب و روز ایینه ها نباشد 

برنایی و کهولت سیری میان عشق است 

هر سیر یهل دیگر جز مدعا نباشد 

خورشید می درخشد اندر حقیقت عشق 

این جلوه جایگاه افسانه ها نباشد 

در این دو روزه عمر بی ما به ما بیاندیش 

زان پیشتر که حرفی ز اندیشه ها نباشد 

من ذره ذره دیدم تا ذره ذره گشتم 

زر را به هیچ دادم تا کیمیا نباشد 

در طالع من و جان و جهان یکی بود 

تفکیک جان و جانان بر جان روان نباشد 

ما در بریدن از خویش راهی دراز رفتیم 

شوق بهم رسید جز درد دعا نباشد 

عزلت مقاله یی بود کانرا زبر نوشتم 

عزلت نشینی ام را دیگر صدا نباشد 

همواره روز تبعید پایان سرای عمر است 

در این سرای فانی کم فتنه ها نباشد 

با چشم خویش دیدم خورشید مغربت را 

در مشرقت به جز اشک در چشم ها نباشد 

وقتی سرا دل را بی مایه می فروشی 

ما را به هبچ مفروش زیرا چو ما نباشد 

بر تارک من و تو رنگ غمی نشسته 

عشقی مگر شنیدی کز غم رها نباشد 

تصویر اب و ماهی تعبیر عشق و ذهن است 

سعد و سعید ابی وقتی هوا نباشد 

پایان کلام تلخی است در گوش عشقبازان 

جز رسم مهروزی در انتها نباشد 

ای تو تمام مقصود ای تو تمام معنا 

معنا و مقصد ما از ما جدا نباشد 

هامبورگ نوامبر 1986(( فریدون فرخزاد)) 

استفاده از اشعار  بلا مانع می باشد فقط نام فریدون فرخزاد حتما درج شود

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد