فریدون فرخزاد

در نهایت جمله اغاز است عشق

فریدون فرخزاد

در نهایت جمله اغاز است عشق

وصف تو

ای در دهان من زبان 

ای در زبان من عیان 

ای در مزامیرم سخن  

ای درتصاویرم جهان 

تو افتاب سر کشی 

ما را به هر سو میکشی 

گه راز دار چشمه یی 

گه راهبان دوستان 

پیدا زپیدا امدی 

از نطفه با ما امدی 

من از تو میگردد چو من 

ما از تو میگرد نشان 

دریای نور ما تویی 

وصف غرور ما تویی 

راه عبور ما تویی 

از ناکسی نا کسان 

ای برترین اوازها 

ای رهگشای بازها 

ساز تو شد صاحبقران 

با بندگی و راستی 

عشق مرا اراستی 

از درد قهرم کاستی 

چون سایه یی بر سایبان 

صوتت تدابیر سخن  

عشقت چراغ انجمن 

اما نمیدانی که من 

الوده ام تا استخوان 

الوده حیران منم 

تابیده بر انسان منم 

دور از تب حیوان منم 

در ماورا کهکشان 

ای باعث اب و گلم 

ای ارتفاع منزلم 

تا اوفتادی در دلم 

شد از تو پندارم روان 

در خیل معنا ریشه یی 

در طرح جان اندیشه یی 

ما را کما پیشه یی 

ای پیشگام رهروان 

اکنون که از کمبود من 

لرزیده هست و بود من 

از اتش و از دود من 

نوری به بیداران رسان 

از نور ما غافل مشو 

فارغ زسوز دل مشو 

مرداب را ساحل مشو 

مپسند قهر بادبان 

نور انتهای کارهاست 

نور اخر پندارهاست 

نور زبان را بارهاست 

چون بارش این داستان 

ای ارتباط لحضه ها 

بر گیر خشم لحظه ها 

در اوج بیماری ما 

مشکن سنان نیمه جان 

چون نشنوی حرف مرا 

چون بشکنی ظرف مرا 

خالی کنی طرف مرا  

طرف تو گیرم درفغان 

بازا و در را بازکن 

اغاز نو اغاز کن 

چون ناز امد ناز کن 

اما مرا از خود مران 

 

پاریس - دوم ماه مه 1987 ((فریدون فرخزاد))  

 

 

استفاده از اشعار  بلا مانع می باشد فقط نام فریدون فرخزاد حتما درج شود

 

حرف من

مشکل نبود اول در عشق جان سپردن 

چون عشق رفت از دست رفت ارزوی مردن 

گفتم که زندگی چیست گفتا یکی اشاره 

گفتم که نیک باشد در ساحتش فسردن 

ساعات روز و هفته چون ماه و سال گردند 

سرگشته میتواند هر لحظه را شمردن 

اینک که می فریبیم خود را میان بازی 

بازیچه زمانیم در دام دانه خوردن 

پرگار عشق بستیم تا درخمش بجوییم 

چیزی برای ماندن دردی برای بردن 

با اسمان بگویی مرغ بلند پرواز 

میل غنودنش نیست در اشیانه من 

پرواز او بلند است اما زمانه درسی است 

کز بیز شاهوارش چشمی نبوده ایمن 

ما را ببین و بگذر ما باد باد پاییم 

جان بر تو میسپارم بر حسرت زمین تن 

چون عشق رفت از دست میل کتابت امد 

اما دگر مرا نیست حرفی برای گفتن  

 

هامبورگ - نوامبر 1966 ((فریدون فرخزاد))

 

  

استفاده از اشعار  بلا مانع می باشد فقط نام فریدون فرخزاد حتما درج شود

گفتگو

گفتی که نردبان شکسته است قامتم 

گفتم هزار ناله نی تا قیامتم 

گفتی دگر چه سود تو از یاد رفته یی 

گفتم عبادت ازل روز و هفته یی 

گفتی که عشق من همه جوراست و درد و قهر 

گفتم بدون عشق تو هیچم درون دهر 

گفتی صدای خوانن من صوت باغ نیست 

گفتم بخوان بدون صدایت چراغ نیست 

گفتی برو تمام کتاب تو پاک شد 

گفتم بمان که پیرهن کینه چاک شد 

گفتی که عشق کهنه من پر ملامت است 

گفتم شراب کهنه عشقم دلالت است 

گفتی زمانه بر دل تنگم نقاب زد 

گفتم زمانه بر دل ما بی شتاب زد 

گفتی نوای عشق نمی شنیدم به گوش  

گفتم میان عشق تو افتاده ام خموش 

گفتی سیاه مشق زبانم کتاب نیست 

گفتم که داستان زبان بی حساب نیست 

گفتی دریغو درد که عشق از میانه رفت 

گفتم از افتاب رخت ماه خانه رفت 

گفتی شباب نیست دگر بر جبین من 

گفتم شباب عشق جهدا زیقین من 

گفتی حساب من دگر از کار تو جداست 

گفتم حساب هم سخنی در حساب ماست 

گفتی نهایت سخن من کنایه است 

گفتم صلابت سخنت نور ایه است 

گفتی پیام عشق من اواز بی صداست 

گفتم هر انچه از سخنت رسته اشناست 

گفتی زبان عشق بر زبان دل و تب است 

گفتم دل ان عبید نرفته به مکتب است 

گفتی بهار عمر من امروز لحظه ایست 

گفتم هزار مقصد یک لحظه بی تو چیست 

گفتی خیال من ره افسانه میزند 

گفتم چراغ درسخنت خانه میزند 

گفتی نمیشود سخن ما تمام شد 

گفتم تمام اتش عشق این کلام شد 

گفتم برو که رفتن تو مثل امدن 

پرواز صد کبوتر جان در سلام شد 

 

هامبورگ - نوامبر 1986 ((فریدون فرخزاد)) 

 

استفاده از اشعار  بلا مانع می باشد فقط نام فریدون فرخزاد حتما درج شود

درد

درد است درد پیری کانرا دوا نباشد 

وین گردشت شب و روز ایینه ها نباشد 

برنایی و کهولت سیری میان عشق است 

هر سیر یهل دیگر جز مدعا نباشد 

خورشید می درخشد اندر حقیقت عشق 

این جلوه جایگاه افسانه ها نباشد 

در این دو روزه عمر بی ما به ما بیاندیش 

زان پیشتر که حرفی ز اندیشه ها نباشد 

من ذره ذره دیدم تا ذره ذره گشتم 

زر را به هیچ دادم تا کیمیا نباشد 

در طالع من و جان و جهان یکی بود 

تفکیک جان و جانان بر جان روان نباشد 

ما در بریدن از خویش راهی دراز رفتیم 

شوق بهم رسید جز درد دعا نباشد 

عزلت مقاله یی بود کانرا زبر نوشتم 

عزلت نشینی ام را دیگر صدا نباشد 

همواره روز تبعید پایان سرای عمر است 

در این سرای فانی کم فتنه ها نباشد 

با چشم خویش دیدم خورشید مغربت را 

در مشرقت به جز اشک در چشم ها نباشد 

وقتی سرا دل را بی مایه می فروشی 

ما را به هبچ مفروش زیرا چو ما نباشد 

بر تارک من و تو رنگ غمی نشسته 

عشقی مگر شنیدی کز غم رها نباشد 

تصویر اب و ماهی تعبیر عشق و ذهن است 

سعد و سعید ابی وقتی هوا نباشد 

پایان کلام تلخی است در گوش عشقبازان 

جز رسم مهروزی در انتها نباشد 

ای تو تمام مقصود ای تو تمام معنا 

معنا و مقصد ما از ما جدا نباشد 

هامبورگ نوامبر 1986(( فریدون فرخزاد)) 

استفاده از اشعار  بلا مانع می باشد فقط نام فریدون فرخزاد حتما درج شود

سکوت

دلم شکست و نیامد صدایی از دیوار 

هزار مسئله شد در ضمیر دل بیدار 

شکار چی جوانی که صید جان میکرد 

کنون به قصد تبارم خیزده در پندار 

به عشق گفت بگو دل بتر بود یا جان 

ز جان بریدم و گفتم که دل بود بسیار 

ولی زبان دل ما زبان دشواریست 

زبان جان زبان است و مرهمی بیمار 

چه حاصل ار دل ما را به هیچ میگیری 

که هیچ و هیچ زمان دارد حاصلی بسیار 

من وتو روز جدایی چو ابر میگرییم 

بر اسمان و زمین در کشاکش دیدار 

نگو که جبر زمان باعث جدایی هاست 

که من به جبر زمان تیشه میزنم ای یار 

هزار بار گسستی و بیشتر نشدی 

بیا که بیشترینم در این دم از ایثار 

من ونهایت اشراق و عشق بیدارت 

تو وتلاوت این شعر و دیده یی غمبار 

من از سکوت تو فریاد میکشم در شعر 

من از حضور تو پر بار میشوم در کار 

حجاب عشق اگر پاره شد غم مانیست 

چه جای حجب و حیا چون گذشتم از این بار 

میان خار مغیلان نرفتم از تزویر 

به عشق زحم زبانت نشسته ام بر خار 

بخوان که خواند تو شعله میشکد در عشق 

بمان که ماندن تو جان دانه است و بهار 

هامبورک نوامبر 1986 ((فریدون فرخزاد))

 

استفاده از اشعار  بلا مانع می باشد فقط نام فریدون فرخزاد حتما درج شود

ذات عشق

 

هر بار که می برم به شانه 

هر حرف که میکنم بهانه 

هر درد که میکشم ز تقدیر 

بیرون و درون دهن خانه 

بار طلب تو است ای دوست 

این بار درون دل چه نیکوست 

گفتی ز زبان تلخ مردم 

کشتیت نشسته بر تلاطلم 

در بند کشیده یی زبان را 

از وحشت این همه تهاجم  

اما سپر تو افتاب است 

باقی همه در گذار اب است 

صد بار اگر بکوبدت دهر 

صد مسئله گر ببارد از قهر 

صد پای اگر بیافتتد از راه 

صد دست اگر بخواهدت زهر 

از قافله زمان تو پیشی 

زیرا تو چراغ راه خویشی 

در عشق حساب نام صفر است 

نام است که از کف زمان رست 

نام است که در جدال با مرگ 

بر قله فتح میزند دست 

برخیز که نام ما بلند است 

دیوانه رها زقید و بند است 

عاشق ز تب زمان نترسد 

و زخنده دلقکان نلرزد 

هر کس که درون ذره را دید 

بر خط کج زمان تبر زد 

در عشق حساب ما حساب است 

ایینه عبرت این کتاب است 

فردا اگر افتاب بارید 

مجنون صفتی خط مرا دید 

یا راهزن دلی به باغی 

از بوته عشق میوه را چید 

از نام من وت میشود مست 

چون نام من و تو ذات عشق است   

 

هامبورگ دسامبر 1986  ((فریدون فرخزاد))

 

 

استفاده از اشعار  بلا مانع می باشد فقط نام فریدون فرخزاد حتما درج شود